به نام خدا
سلام گل پسرم؛
عزیز دلم، بالاخره روزها انتظار و کنجکاوی تموم شد و فهمیدیم مهمون کوچولوی ما یه پسر تپل مپل و خوشگله؛
آقا علی اکبر گلم که عاشق اسمتم، خوش اومدی عشق مامان..
خیلی از داشتنت خوشحالم خصوصا که این اواخر گاهی هم حرکاتت رو هرچند به ندرت احساس می کردم و علاقه و اشتیاقم بهت صد برابر می شد..
هرروز صبح که فاطمه جونم می ره مدرسه منم بلند می شم و صبحونه می خورم اما امروز که تعطیل بود منم صبحونه نخوردم و فقط بعد نماز صبح یه لقمه خوردم و خوابیدم تا ساعت ده. یهو دیدم یکی داره با مشت و لگد کوچولوش اعتراض می کنه که چه خبره بابا بلند شو دیگه.. گشنمه.. صبحونه می خوام!
نگو پسر کوچولوی شیکموم گشنه اش شده..
اینقدر این حرکت امروزت که محسوس تر از همیشه بود برام جذاب و شیرین بود که زودی فاطمه جونی رو صدا کردم که بیاد دست بذاره رو شکمم تا حرکاتتو ببینه.. اونم اینقدرررر ذوق کرد که حد نداشت..
همیشه اینقدر حرکاتت ظریف و دور بودن که خیلی به سختی احساس می کردم.. تازه همینم خیلی به ندرت اتفاق میوفتاد.. اما امروز راهشو پیدا کردم.. حتما باید گشنه ات بذارم تا خوشحالمون کنی؟؟!!! عزییییییییزم!
خیلی وقته می خوام بیام بنویسم ولی نمی دونم چرا اصلا حس نوشتن ندارم.. بیچاره کامی این روزا همش خاک می خوره.. جالب اینکه حس خوندن هم نداشتم و الان مدت کمیه دارم دوباره رو دور کتابخونی میوفتم.. این دیگه واقعا از عجایب خلقته و باید جزو عوارض بارداری به ثبت برسه!
یه کتابی عمه نهاله برای تولدم بهم داده بود شاید حدود دویست صفحه بیشتر نبود اما از دی ماه تا همین چند وقت پیش خوندنش طول کشید! حالا دارم کم کم راه میوفتم ..
فعالیتم هم بهتر شده.. تحرکم بیشتر شده و شکر خدا از اون بد حالی و بی رمقی درومدم..
امروز فاطمه بانو رو بردم پارک.. هوا خیلی خوب بود.. این روزا بیشتر میل دارم برم بیرون.. حتی خیلی از کارهایی که قبلا می تونستم انجام بدم اما خیلی رغبتی بهشون نداشتمو الان حسابی مشتاقشون شدم.. مث شنا! اینقدر دلم شنا می خواااااد! اما نمی تونم که!
یکی از کارهام هم نصفه کاره مونده بالای دکور خاک می خوره.. تو این فکر بودم که یه خورده رو دور افتادم و برنامه هام منظم شد اونم تموم کنم.. خیلی دوسش دارم..
الان حدود بیست و یک هفته داری و دیگه برای خودت کسی شدی! اثر انگشت منحصر به فرد داری و حتی می تونی طعم ها رو تشخیص بدی.. ضربان قلبت اینقدر واضح شده که دیگه نیازی به داپلر نداریم و با یه گوشی ساده هم می شه به این موسیقی قشنگ گوش کرد.. من هم از اینکه حدود نیمی از راهو پشت سر گذاشتم خوشحال و آرومم و دارم کم کم به شادابی و نشاط قبلی ام بر می گردم..
پیش از سال نو باید یه آزمایش دیگه می دادم و اون موقع بود که فهمیدم صاحب پسر شدیم..
بعد هم با هم رفتیم شمال.. اگه فرصت شد تو یه پست دیگه در موردش می نویسم..
فکر می کنم از این به بعد خوبه جفتتون مخاطب هر نوشته باشین به نظرم اینجوری بهتره تا هربار برای یه کدومتون بنویسم..
پس احتمالا این آخرین پست اختصاصیته.. قدرشو بدون! : )
خیلی دوستتون دارم..
هرچقدر خدا رو بابت وجود نازنینتون شکر کنم کم کردم..
امیدوارم همیشه سلامت و خوب و شاد باشین..

بازدید امروز: 115
بازدید دیروز: 115
کل بازدیدها: 594386